اي چشم و چراغ آن جهاني

شاعر : سنايي غزنوي

وي شاهد و شمع آسمانياي چشم و چراغ آن جهاني
منشور جمال جاودانيخط نو نبشته گرد عارض
در جان تو سوره‌ي نهانيبي ديده ز لطف تو بخواند
بر روي تو صورت عيانيبا چشم ز تابشت نبيند
صافي به طراوت جوانيبخت ازلي و تا قيامت
فارغ ز اشارت نشانيحسن تو چو آفتاب آنگه
و آزاد ز زحمت گرانيبوس تو به صد هزار عالم
در سلسله‌هاي کامرانيديوانه بسيست آن دو لب را
از پنجره‌هاي زندگانينظاره بسيست آن دو رخ را
يک لحظه ز عمر شادمانيبا فتنه‌ي زلف تو که بيند
آب خضر و حيات جانيبي آتش عشق تو که يابد
بر آخور چرب دوستکانيلطف تو ببست جان و دل را
برابرش تيز آنجهانيعشق تو نشاند عقل و دين را
تهمت زدگان باستانيبا قدر تو پاره ميخ بر چرخ
چالاک و شان بوستانيبا قد تو کژ و کوژ در باغ
آني که وراي حرف آنياز راستي و کژي بروني
تا باز دهي ز پاسبانيگويند بگو به ترک ترکت
ترکي تو نه دوغ ترکمانيترک چو تو ترک نبود آسان
پيش و پس تو دوان جوانيحسن تو چو شمس و همچو سايه
نازان به حلاوت معانياز لفظ تو گوش عاشقانت
نازان به حوادث زمانيوز چشم تو جسم دوستانت
تا جانش نگشت کاروانيدر راه تو هيچ دل نشد خوش
تا سرش نکرد نردبانيبر بام تو پاي کس نيايد
در گوش نداي «لن تراني»در هوش ز تو سماع «ارني»
زين بلعجبي چنانکه دانياز رد و قبول سير گشتم
تا سوي عدم برم گردانييکره بکشم به تير غمزه
جز مرد گزاف زندگانيزيرا سر عشق تو ندارد
کاري بود آن هزارگانيور خود تو کشي به دست خويشم
چون شعر سنايي از روانيفرمان تو هست بر روانها
کي راني اگر کنون نرانيوقتست ترا مراد راندن